۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه











در یکی ازهمین ولایات خودمان شیخی بود که هرروز بالای منبر میرفت و خلق الله را موعظه میفرمود, از میان عامه مردم مریدان بسیاری دور وبرش جمع شده بودند وبه لطف هدایا و مبالغی که از مردم میگرفت روزگار را به راحتی و خوشی سپری میکرد , شیخ که از راحتی و پر خوری فربه شده بود روزی خواست بالای منبر برود, پله اول و دوم و سوم را که طی کرد ناگهان پایش لغزید و باد صداداری از وی خارج شد. طوری که حاضران مجلس همه بشنیدند وبی اختیار خندیدند. شیخ خجالت زده از این پیشامد از منبر فرود امد وبه خانه برگشت , چند روزی در خانه بماند تا مگر این اتفاق کم کم فراموش شود. اما این اتفاق در این ولایت چیزی نبود که به راحتی فراموش شود. شیخ که دید دیگرجایی برای ماندن نیست, شبانه خانه وکاشانه خود را ترک کرد و رفت و رفت ورفت تا به دیاری رسید که نه کسی اورا میشناخت و نه او کسی را میشناخت. سالهای سال بدین منوال گذشت و شیخ که کم کم پا به سن پیری گذاشته بود از غربت و نداری به ستوه امد و با خود اندیشید که : مدت زیادی از این واقعه گذشته بهتر انست که به دیار خود برگردم حتما مردم فراموش کرده اند. وبدین فکر دوباره به دیار خود برگشت و وارد ولایت شد. وقتی به نزدیک خانه خود رسید چند کودک را دید که مشغول بازی بودند, خانه خود را با انگشت نشان داد و ازکودکان پرسید این خانه از کیست؟ کودکان با هم گفتند: این خانه را میگویی از شیخ ...ی است و سالهاست که رفته ودیگر برنگشته! . شیخ که این را شنید روی خود را پوشاند و رفت ودیگر هرگز بدانجا بر نگشت.
حال ,حکایت "استاد" ما هم شبیه حکایت شیخ ...ی است که وقتی برروی صحنه رفت و رئیس جمهور محبوب خود را دید انچنان از خود بیخود شد که حرکات و حرفهایی از خود بدر کرد که صد رحمت به " باد شیخ " وبقول خودش ناخواسته گرفتار ان شد و برای فرار از سرزنش مردم میباید ترک دیار کند . استاد با الم-شنگه بازی سعی بسیار کرد که این ابرو ریزی را توجیه کند وبر ان سرپوش بگذارد ولی خود استاد قلابی این را خوب میداند که دیگر کار ازکار گذشته و دیگر جایی برای ماندن نیست. واگر هم نروند از پوست کلفت شان است.




۱ نظر:

دمادم گفت...

از دنباله به اینجا آمدم و خوشحالم که وب سایتتان را می بینم. فعلا فیدش را می گیرم برای گودر تا وبلاگتان را گم نکنم و بعد بیایم برای خواندن.
موفق باشید.